کد مطلب:148758 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:159

عمرو بن حریث به حمایت زینب برخاست
وقتی زینب صحبت می كرد، حاضران، دچار وحشت شدند برای این كه پیش بینی می كردند كه عبیدالله بن زیاد از آن حرف خشمگین خواهد گردید و فرمان خواهد داد كه زینب را مجازات كنند. همان طور هم شد و عبیدالله بن زیاد فریاد زد جلاد بیاید


و این زن را به قتل برساند. در عربستان كشتن زن به آن شكل، بدون سابقه بود و گر چه در دوره جاهلیت و بعد از آن، اتفاق می افتاد كه زن ها را به قتل برسانند ولی هرگز اتفاق نیفتاد كه جلاد، سر از بدن یك زن جدا نماید. همین كه فریاد عبیدالله بن زیاد فرونشست زینب گفت سعادت بخش ترین لحظه زندگی من موقعی است كه بمیرم و به برادرم حسین (ع) ملحق شوم و چه بهتر از آن كه مثل او، مظلوم به قتل برسم و آن گاه ام كلثوم را طرف خطاب قرار داد و گفت من اكنون كشته می شوم و تو بعد از من بایستی سرپرست این كودكان باشی و مواظبت كنی كه آنها گرسنه و تشنه نمانند و مكانی برای خوابیدن داشته باشند. جلاد حضور یافت و عبیدالله بن زیاد زینب را به او نشان داد و گفت سر از بدن این زن جدا كن. در بین حاضران پیرمردی بود به اسم (عمرو بن حریث) كه دیگران برایش قائل به احترام زیاد بودند و می گفتند كه وی (حنیف) است یعنی از خداشناسان بزرگ چون ابراهیم می باشد كه جد بزرگ اعراب و یهودیان است. عمرو بن حریث خطاب به عبیدالله بن زیاد گفت ای امیر از كشتن این زن صرفنظر كن و زن را برای حرفی كه می زند به قتل نمی رسانند و آن چه این زن بر زبان آورد از روی ناامیدی است و اگر وضع او را مورد مداقه قرار بدهی می بینی كه هر كس دیگر به جای او بود نیز از این گونه حرف ها می زد. عبیدالله بن زیاد گفت ای حنیف معلوم می شود كه تو هم از كسانی هستی كه از حسین (ع) طرفداری می كردند. عمرو بن حریث گفت همه می دانند كه من با خلیفه، یزید بن معاویه بیعت كردم و وقتی در این شهر مسلم بن عقیل برای حسین (ع) بیعت می گرفت من با او بیعت ننمودم و كسی نمی تواند مرا متهم به طرفداری از حسین (ع) بكند و آن چه گفتم برای این بود كه یك زن ناامید مقابل چشم ما كشته نشود. عبیدالله بن زیاد گفت تو از ترس، با فرستاده حسین (ع) بیعت نكردی و اگر بیم نداشتی مثل دیگران به او بیعت می كردی. (عمرو بن حریث) گفت آن هائی كه مرا می شناسند می دانند كه من نمی ترسم و اگر مردی ترسو بودم در این موقع نیز حرف نمی زدم ولی نمی توانم ببینم كه سر از تن یك زن ناامید كه از فرط ناامیدی حرفی بر زبان آورده است جدا شود و هرگز كسی ندیده كه سر از بدن یك زن جدا نمایند حاكم عراقین گفت اگر ملاحظه سالخوردگی تو را نمی كردم می گفتم سر از بدن تو جدا كنند تا این كه مایه عبرت دیگران شود و بدانند كه نباید بر حكم مردی چون من ایراد بگیرند و مانع از اجرای حكم من بشوند. بعد بانك زد برای این كه من مجبور نشوم حكم قتل این پیرمرد را صادر كنم او را از این جا خارج كنید و چند نفر دویدند و دو دست (عمرو بن حریث) را گرفتند و او را از آن جا خارج كردند و هنگامی كه مشغول خروج عمرو بن حریث بودند صدای اذان به گوش رسید و معلوم شد كه موقع نماز ظهر می باشد.

چون زینب یا ام كلثوم در راه برای ایراد نطق توقف كرد اسیران دیرتر از موقعی كه تعیین شده بود وارد دارالحكومه گردیدند و عبیدالله بن زیاد كه می خواست اسیران را بیشتر ببیند و با آن ها زیادتر صحبت كند به مناسبت برخاستن صدای اذان فرصت نكرد كه بیش از آن با اسیران صبت كند و گفت كه آن ها را در یكی از كاروانسراهای كوفه


جا بدهند. می دانیم كه كوفه شهری بود جدید البناء و ما تا آن جا كه در منابع شرق و غرب اطلاعاتی راجع به كوفه وجود دارد وضع آن شهر را به نظر كسانی كه این اثر را می خوانند رسانیده ایم. در آغاز در كوفه بیش از دو كاروانسرا وجود نداشت و بعد از این كه آن شهر وسعت به هم رسانید شماره كاروانسراها افزایش یافت و به كسی پوشیده نیست كه در دوره خلافت علی بن ابی طالب (ع) كوفه پایتخت اسلام بود و دیدیم كه علی (ع) می خواست كه مدائن را به مناسبت این كه از لحاظ جغرافیائی مركز دنیای اسلام در آن عهد محسوب می شد پایتخت بكند ولی برای این كه نگویند كه پایتخت پیروان مذهب زردشت را پایتخت اسلام كرده، كوفه را پایتخت نمود بعد از علی بن ابی طالب (ع) كوفه مركزیت را از دست داد معهذا در سال شصت و یكم هجری در بین بلاد بین النهرین و عربستان یك شهر بالنسبه بزرگ محسوب می گردید به دستور حاكم عراقین اسیران خسته را از دارالحكومه خارج كردند و به یكی از كاروانسراهای شهر بردند و در آن جا مكان دادند تا بعد تصمیم حاكم عراقین راجع به آن ها ملعوم شود.

همین كه طرفداران حسین (ع) دانستند كه اعضای خانواده اش را به یكی از كاروانسراها منتقل كرده اند درصدد برآمدند كه برای آن ها غذا و لباس و فرش و وسیله روشنائی ببرند در بین اعراب دادن غذا و لباس به اسیران ممنوع نبود و می توان گفت كه اسیران و محبوسین برای اعاشه وسیله ای غیر از صدقه عمومی نداشتند و اگر مردم به آن ها كمك نمی كردند از گرسنگی می مردند. عده ای از مردم دیده بودند كه وقتی در معابر كوفه، مردم به اطفال خرما و نان می دادند زینب ممانعت كرد و گفت ما از خاندان رسالت هستیم و بر ما صدقه روا نیست لذا با بیم خود را به كاروانسرا می رسانیدند و به نگهبانان می گفتند كه برای اسیران چیزی آورده اند و به زینب و ام كلثوم می گفتند آن چه آورده اند به عنوان صدقه نیست و آن ها می دانند كه بر خانواده رسالت صدقه روا نمی باشد بلكه هدایائی دوستانه است كه آنها برای هر دوست یا خویشاوند كه از راه برسد می برند و این در صورتی است كه نتوانند وی را در خانه خود بپذیرند و چون حاكم عراقین اجازه نمی دهد كه اعضای خانواده حسین (ع) را به خانه خود ببرند هدایا و وسائل پذیرائی را به كاروانسرا آورده اند عبیدالله بن زیاد قدغن كرده بود كه به اسیران اجازه داده نشود كه از كاروانسرا خارج شوند و این موضوع نشان می داد كه وی از نطق زینب یا ام كلثوم اطلاع حاصل كرده و پیش بینی می كند كه اگر آنها از كاروانسرا خارج شوند باز مبادرت به نطق خواهند كرد و ممكن است كه نطق آنها تولید شورش نماید مدت توقف اسیران در كوفه سه روز، و به روایتی پنج روز بود و در آن مدت در آن شهر از حیث وسائل زندگی مرفه بسر می بردند چون طرفداران حسین به ظاهر به عنوان صدقه دادن به اسیران برای اعضای خانواده حسین (ع) غذا و لباس و چراغ می آوردند و عبیدالله بن زیاد ممانعت نمی كرد، او با این كه دشمن حسین (ع) بود و میل نداشت كه مردم به اسیرن صدقه بدهند می ترسید كه متهم به بخل در دادن غذا شود عرب بادیه، با این كه خشن و بیرحم بود میهمان نواز به شمار می آمد و از میهمان به خوبی پذیرائی می كرد. صفت میهمان نوازی در عرب بادیه، یك صفت دیگر را به وجود آورد كه


اطعام فقرا بود. از مدتی قبل از اسلام اطعام فقرا از صفات ممدوح عرب بادیه به شمار می آمد و این صفت تا این اواخر، و قبل از این كه زندگی صنعتی و ماشینی وضع روحی اقوام عرب را تغییر بدهد وجود داشت. هر كس كه دارای بضاعت بود به مناسبتی فقرا را اطعام می كرد و بعضی از ارباب بضاعت برای اطعام فقرا برنامه معین داشتند و در سال یك یا دو یا سه مرتبه، در روزهای معین فقرا را اطعام می كردند و برخی از توانگران مثل حاتم طائی همواره مشغول اطعام فقرا بودند و می گویند كه عرب بادیه صفت میهمان نوازی و اطعام فقر را از جد خود ابراهیم كه هرگز به تنهائی غذا نمی خورد و پیوسته فقیران را بر سفره خود می پذیرفت فراگرفته بود. بعد از این كه اسلام آمد كمك به فقرا و مساكین ضروری شد بخصوص اگر فقیر و مسكین جزو خویشاوندان باشد و در قرآن كمك به خویشاوندان بی بضاعت از واجبات دین به شمار آمده و مسلمانی كه بضاعت دارد و به خویشاوند فقیر كمك نكند با مسلمانی كه روزه نگیرد و زكوة ندهد مساوی است. با توجه به نكات بالا ممانعت از اطعام فقرا و جلوگیری از این كه فقیران و اسیران را سیر كنند علاوه بر این كه مغایر با احكام قرآن بود با فطرت عرب بادیه مغایرت داشت.

عبیدالله بن زیاد بیم از آن نداشت كه ده ها بی گناه را مقابل چشم مردم به قتل برساند ولی می ترسید كه مردم بگویند كه او مردی است بخیل و بخل می ورزد كه مردم كوفه به اسیران صدقه بدهند و آن ها را اطعام كنند و می دانست كه اگر در مظان این اتهام قرار بگیرند نه فقط خود بدنام خواهد شد بلكه بازماندگان او هم بدنام خواهند گردید. آن مرد سختگیر كه از قتل ده ها بی گناه وحشت نداشت از انحراف از یك قاعده اخلاقی می ترسید و چنین است نیروی معنوی بعضی از آداب و رسوم و قواعد اخلاقی در جوامع كه حتی قوی ترین و دلیرترین افراد جرئت ندارند كه از آن ها تخلف كنند كه مبادا برای همیشه منفور و بدنام شوند.